اسکلت
بیدار میشود
نجوا کنان در بازار
چرخ میزند
و حمام آفتاب میگیرد
دزدی که
جیب و پوست و گوشتش را ربوده بود
باز گشته است
همراه باد از دنده های اسکلت رد میشود
و سایه کمرنگ قدمهایش را جمع میکند
چیزی برای مردن باقی نگذاشته
روح اسکلت
در سبد بازارش
روی دوچرخه خرید
کز کرده
و ابری خاکستری
ریه هایش را به مقصدی گم ترک میکند
اسکلت ها
در آفتاب لم میدهند
نه برای برنزه شدن...
امیر حسینی خواه
۱۴۰۲/۰۴/۱۵